Thursday, November 12, 2009

من و مامانم


آقا من از گربه میترسم
تو کوچه‌ها و بعضی‌ از باغهای شیراز هم پره از گربه
وقتی‌ علی‌ هست، یه جور جالبی‌ بهشون نگاه میکنه و حرکات جالب تری انجام
میده که بهمون نزدیک نمیشن. یه روز که مامانم اینجا بودچندتا ساندویچ درست
کردم اول واسه علی‌ بردیم بیمارستان که کشیک بود بعدش رفتیم باغ جهان نما.
یه جا که هم ساختمون کوچیک و ناز وسط باغ دید داره هم یه جوی باریک ناز
هست که صداش بی‌ نهایت آرام‌بخش انتخاب کردیم. هنوز چیزی از تو کیفم در
نیاورد بودم که یه گربه گنده سفید چرخید طرفمون، و از چشاش خوندم که
نمیخواد بیاد با فاصله بشینه سرشو کج کنه میو کنه که دلمون بسوزه، می‌خواد
بیاد شریک بشه، بلکم بیشتر! گفتم چیکار کنیم؟ مامان گفت هیچی‌ نیست کاری
ندارن وسندویچش رو گرفت و شروع کرد به خوردن هنوز گربه اولی‌ کاملا
نزدیک نشده بود که دیدیم یکی‌ دیگه هم داره میاد، پاشدم و مامانم رو که با
آرامش داشت میخورد بلند کردم که بیا بریم یه جا دیگه. برگشتم نگاه کردم دیدم
دوتاشون دارن به سرعت میان. از پله‌های ساختمون رفتیم بالا دیدم اونجا هم
یکی‌ دیگه هست و بوی همبرگر زودی توجهش رو جلب کرد، اومدیم پائین
دیدم محاصره شدیم، به کمک یه آقا ای‌‌ که هی‌ زیر لب میگفت خب گشنه اند،
خب گشنه اند از حلقه محاصره بیرون اومدیم و به اصرار من به طرف در باغ
رفتیم که فرار کنیم(مامانم ساندویچ دومش رو شروع کرده بود!) سرعتم رو
زیاد کردم و از مامانم با عج خواهش کردم اونم همین کار رو بکنه، ولی‌ دیدم
اون گربه سفید اولیه هم سرعتش رو زیاد کرده بقیه هم پشت سرش، داشت
میدوید و حتا با همون فاصله دندوناش رو هم میدیدم(از دندونای عجیب و
با فاصله و دراز گربه‌ها متنفرم، مخصوصاً وقتی‌ خمیازه میکشن یا تازه
چیزی خوردن) قلبم داشت می‌‌ایستاد، رسیده بودیم به در باغ که گربه‌ها بهمون
رسیدن و دوباره میخواستن محاصرمون کنن، به مامانم گفتم تورو خدا یه
کاری بکن، همینجور که میخورد گفت که کاری از دستش بر نمیاد، منم تو
ذهنم گفتم که خوب به هر حل سن و سالی‌ ازش گذشته، دیگه جون و
شجاعت جوونیهاش رو نداره، و من چه پرتوقع هستم که علاوه بر اینکه
نگذاشتم با آرامش غذاش رو بخور ازش انتظار دارم جلو گربها رو هم
بگیره. خلاصه زیر نگاه باقی‌ کسان که اومده بودن تماشا باغ از در پریدم
بیرون و گربه‌ها هم خوشبختانه تا همون جا بیشتر نیومدن
(مسئولیت ترسوندن فقط تا در باغ با اونا بود!)
هی‌ بر می‌گشتم پشت سرم رو نگاه میکارم نکنه باز پیداشون بشه که مامانم گفت
وای چه خوش گذش
(!!!!!!!!!!!!!!!!!! )

نکات:
.مامان باحالی‌ دارم که اعتقاد به اورپرتکشن نداره! معلوم نیست من چرا اینقد
لوس شدم
بعدا که صحنه‌های وحشتناک فرار رو مرور می‌کردم دیدم حتا واسه نجات جونم
به ذهنم هم نرسیده همبرگر هایی که خودم درست کرده بودم رو پرت کنم
طرفشون که دست از سرم بر دارن

8 comments:

midmaddr said...

خب گشنشون بوده!!!!!!یکی هم میدادی اونها!!!!منظورم ساندویچ علی هست!لوووووووول

maman said...

in dokhtare gole man migoft mese ali ye joori be gorbehe niga kon ke bere va dige bar nagarde goftam sharmande shayad hipnotizmeshun mikone manke balad nistam.va taze vaghti tu khune tarif kard fahmidam mozue margo zendegi dar byn bude chon migoft gorbehe mese ye babr donbalam midavide va mikhaste mano bokhore vali maman hichi behesh nemigofte

tAli said...

:))

Unknown said...

Akhey yadesh bekheyr....yadam oftad ke hamishe az gorbe mitarsidi...

tAli said...

ey khahar!! yade kheili chiza bekheir!!

anoosheh said...

dastane to, maman va gorbe fogholade bood. ma rafte boodim mehmooni khooneye doostaye reza modati ghabl. too hayat neshaste boodim ke ye gorbeye khepele najoor peidash shod man ba labkhand be reza goftam gorbe! reza ham ba labkhand goft are azizam ba to kari nadare va man ta akhere shab labkhand zadam o nashnidam ki chi goft o ba ye dastam roo mizi ro dadam bala ke yedafe oon zirmira khodesho be pam nazane ke aberoorizi nashe:)

anoosheh said...

People just DONT get it!

tAli said...

I knowwwwwwwwwwwwwww!!!!!!!!!!!!!